خامشی در پرده سامان تکلم کرده است
از غبار سرمه آوازی توهم کرده است
بی توگر چندی درین محفل به عبرت زنده ایم
بر بنای ما چو شمع آتش ترحم کرده است
تا خموشی داشتیم آفاق بی تشویش بود
موج این بحر از زبان ما تلاطم کرده است
از عدم ناجسته شوخیهای هستی می کنیم
صبح ما هم در نقاب شب تبسم کرده است
معبد حرص آستان سجدهٔ بی عزتی ست
عالمی اینجا به آب رو تیمم کرده است
هیچکس مغرور استعداد جمعیت مباد
قطره راگوهر شدن بیرون قلزم کرده است
خام طبعان ز فشار رنج دهر آزاده اند
پختگی انگور را زندانی خم کرده است
غیبت ظالم گزندش کم میندیش از حضور
نیش عقرب نردبانها حاصل از دم کرده است
سحرکاریهای چرخ از اختلاط بی نسق
خستگی اطوار مردم راسریشم کرده است
آن تپش کز زخم حسرتهای روزی داشتیم
گرد ما را چون سحرانبارگندم کرده است
این گلستان ، غنچه ها بسیار دارد، بوکنید
در همین جا بیدل ما هم دلی گم کرده است